تابستان سختی بود، آنقدر سخت که بعضی از روزهایش جان به لبم کرد تا شب بشود ولی گذشت، رسم دنیا به گذشتنه.
اولین باره که توی زندگیم منتظر رسیدن پاییز بودم، باشد که شبهای بلندت حالمان را خوب کند.
به وقت اولین روز پاییز
پی نوشت: اینو دیروز به عنوان ایده اولیه نوشتم تا سر فرصت دستی به سر و روش بکشم و شکل ادبی بهش بدم ولی شلوغ تر از این حرفام که همچین وقتی بذارم. همینجوری به صورت نطفه اولیه منتشرش میکنم، باشه به یادگار از دغدغه این روزها.
1. صد سال پیش شاید هم پیشتر یه جایی برای خودم متن پایین رو نوشته بودم و امروز خیلی تصادفی توی قسمت پیامهای ذخیره شده تلگرامم دیدمش.
" کاش همه زخم های دنیا مثل این بود، یه سری زخم ها هست ردش روی تن نمیمونه روی خود ِ خود روحت خش میندازه،هر چی هم بخندی، هر چی ادای فراموش کردن در بیاری ته صدات مشخصه، زیر لبخندات خودشو قایم میکنه، گاهی به بی مناسبت ترین بهانه ممکن میندازتت ته ته چاه وجودت جایکه هیچ آتشنشانی هم دستش بهت نمیرسه، کاشکی میشد تاختشون زد اینا رو با زخم های روی جسم ولی."
2. چند ماه پیش یه بعدازظهری رفتم نون سنگک بگیرم، وقتی شاتر نونوایی اومدم نون رو بده به دستم یه سنگ از کوره گریختهِ آویزان به تن نون خودشو چسبوند به ساعد دست راستم. تقریبا دو سه ساعتی سوخت بعدش شروع کرد به آب انداختن و بعد چند روز هم ترکید ولی هنوز که هنوزه ردش از روی دستم پاک نشده. یه بار به یه دوستی بعد از یه دعوا گفتم زخم هایی که آدم ها به هم میزنن مثل این سنگ و ساعد دسته. شاید با معذرت خواهی سوز سوختنش کم بشه ولی برای پاک شدن ردش خیلی زمان لازمه، خیلی تداوم خوب رابطه مهمه تا آدم رد سوختن رو پاک کنه.
3. دو سه روز پیش با یه دوست فرهیخنه اهل دانش نوروساینس هم کلام شدیم و مسیر حرفمون رسید به فراموشی و دردِ جدایی از رابطه و موضوعات عاطفی. ازش پرسیدم به لحاظ علمی چقدر زمان لازمه تا آدم ها فراموش کنن اتفاقاتی از این دست رو. اعتراف می کنم سوالم رو صرفا چون ایشون نوروساینس خوندن ازشون نپرسیدم یه دلیل دیگه اش این بود که می دونستم ایشون چند سال قبل از همسرشون جدا شدن و به نظرم می تونست جوابش خیلی محسوس تر باشه. در کمال تعجبم بهم گفت هیچوقت. گفت هیچ فراموشی در کار نیست، شاید درد و رنج جدایی بعد از گذر روزها از بین بره و دیگه سوز دل نداشته باشی ولی گاهی یه تلنگر ساده پاتو باز می کنه به خاطره هایی که ته ذهنت جا گرفتن.
4. نمی دونم اون روز چند خط اول رو می نوشتم به چی دقیقا فکر می کردم ولی بعد از حرف زدن با دوستم به نظر میرسه همچین بیراه هم نبوده.
شما چی فکر می کنین؟
پیش نوشت : همیشه تردیدی دوگانه بین نوشتن پابلیک اینجا و نوشتن خصوصی تر توی یه صفحه ورد درون سیستم تصمیم گیریم وجود داشته ولی از این به بعد میخوام حتی خصوصی ترین و درونی ترین نوشته هام رو هم تبدیل کنم به واژگانی که بشه اینجا منتشرش کرد چون اینجا یه جورایی وقایع و احساست با گذر زمان ثبت میشن جلوی فراموشی رو میگیره. مثلا یادت بندازه صبح روز جمعه اول شهریوری چه احساسی درونت موج میزد، چی از ته دل میخواستی و چقدر فاصله بود بین تو و خواستنی هات.
یکم. به نظر من توی تعریف سیستم مختصات هر کسی باید یه نقطه هدفی ایده آلی تعریف بشه که تمام روز براش دوید و شب به عشقش خوابید و صبح روز بعد به عشقش بیدار شد. جنس این نقاط ایده آل باید از جنس دست نیافتنی باشن یعنی نشه با دو سه سال تلاش مداوم بهش رسید اینا باید خیلی بلند تعریف بشن بلند شاید به اندازه طول عمر ما، شاید به اندازه ارتفاع ماه چون در واقع اینا قراره کیفیت زندگی ما رو با خودشون تعیین کنند.
دوم. کنار این نقاط ایده آل باید یه نقاط دیگه ای توی سیستم مختصاتمون تعریف کنیم به نام نقاط مطلوب،کارکرد این نقاط اینکه دست یافتنی اند و در مسیر و امتداد رسیدن به نقاط ایده آل اند. اینا جاهایی از مسیر هستند که آدم وقتی درونشون قرار میگیره احساس میکنه داره قدم های درستی برمیداره یه جوری میشه بهشون گفت تارگت های مسیر.
سوم . توی مسیر زندگی گاهی اتفاق هایی می افته که حالت از خودت بهم میخوره، دیگه نمیتونی تمام روز بدوی، دیگه شب ها رو به عشق فردا نمیخوابی بلکه میخوابی که فراموش کنی، میخوابی که یادت بره، میخوابی به انتظار اینکه طلوع صبح فردا به اندازه زدوده شدن و رفتن همه این درد و رنج ها طولانی بشه ولی همچین چیزی امکان پذیر نیست چون فردا صبح ادامه دیشبه و نمیشه اشتباهات رو با دور شدن از واقعیت و فراموش کردن درست کرد. اشتباهات با گرفتن تصمیم های درست میتونن ترمیم بشن با انتخاب مسیر جدید میشه جای افسوس خوردن درباره شون، بایگانیشون کرد یه گوشه ای از مغز و وقت میانسالی نگاهی انداخت بهشون و با یه لبخند تجدید خاطره ای کرد.
آخر. مزیت داشتن نقاط ایده الی که در گروه یکم توضیح دادم به وقت گروه سوم به درد میخوره. در هیاهوی طوفان باید یه جایی باشه که بتونه بهش چنگ بندازی، باید یه جایی باشه که انقدر سفت و محکم باشه که وقتی میگیریش بتونه ته دلت این امید رو زنده نگه داره که جون سالم به در ببری. باید یه دلگرمی داشته باشی از مسیر طی شده در گروه دوم. این دسته شبیه پناهگاه های مسیر کوه پیمایی اند. میشه وقت طوفان توشون آروم گرفت تا طوفان بخوابه و از پنجره شون نگاه کرد به مسیر طی شده.
پی نوشت: براتون آرزو میکنم که با برخورد به اتفاق های از جنس گروه سوم پخته تر و عمیق تر بشین. فکر کنین به تصمیم هایی که گرفتین و شک بیفته به جونتون که کجا ها فاصله ام با واقعیت درست بوده و کجاها با فرض اشتباه تصمیم گرفتین. اگر این بشه خروجی نتیجه رویارویی با این اتفاقات قطعا شما انسان بهتری میشین.
*به وقت ساعت نه صبح یکم شهریور سال نود و هشت
این روزها در حال خوندن کتاب هنر خوب زندگی کردن از رولف دوبلی هستم. محبوبیت و شهرت ایشون پیشتر با کتاب هنر شفاف اندیشیدن حاصل شده و آقای عادل فردوسی پور هم کتاب رو ترجمه کرده اند. من در حال خوندن نسخه اصلی و انگلیسی کتاب هستم. توی اصل نهم ایشون یه تعریف قشنگی از مفهوم اصالت بیان می کنن که دوست دارم اینجا بنویسم تا همیشه جلوم چشمم باشه.
The authenticity trap
Whether you call it a "second persona" or a "secretary of state" you'll soon realize that this barrier, this skin, this bark, not only shields you from toxic influences but also stabilizes what's inside it. Like all boundaries, this external structure establishes a degree of internal clarity. So even if other people_your employee or alleged friends_occasionally demand you show "more authenticity" don't fall into trap.
A dog is authentic. You are human being.
آخر سالی افتادم به جون وبلاگ و همه عکس های پست های قبلی رو پاک کردم. جدیدا بیشتر رمان می خونم و به این نتیجه رسیدم که زیباترین تصاویر آنهایی نیستند که با چشم میبینیم بلکه اونایی اند که نویسنده برامون تصویر سازی کرده.
این نتیجه گیری جدید سبب شد که من دیگه عکسی توی وبلاگ منتشر نکنم و صرفا فقط بنویسم و بنویسم و این نوشتن رو هم برام سهل تر میکنه. دیگه دغدغه گرفتن عکس و ادیت کردن و بارگذاری و قس علی هذا وجود نداره و راحت تر هر چی به مغزم میرسه انجا جاری می کنم.
خب یه کار دیگه هم کردم اونم اینکه همه وبلاگهایی که قبلا دنبال می کردم رو آنفالو کردم. نمی دونم یه حس خشمی در من ایجاد می کرد هر وقت می اومدم اینجا و می دیدم کلی آدم چیز جدید نوشتن و من هیچی نذاشتم با وجود همه اتفاق های نویی که در مغزم می افتاد.
حالا دیگه کسی وجود نداره که رقیبم به حساب بیاد و صرفا و صرفا برای دل خودم می نویسم.
این روزها زندگی ام ناخواسته گره خورده با خیلی از مسائل روز اقتصاد.
همیشه یکی از آرزوهایم این بوده که وکیلی داشته باشم که برایم همه کارهای حقوقی را انجام دهد و من با اعتماد کامل فقط و فقط هر روز صبح دفتر نامه هایم را امضا کنم.
نه راستش از این کار هم خوشم نمی آید، اینکه صرفا تبدیل شوم به ماشین امضاء.
دلم همیشه با این بوده که نقشی سازنده داشته باشم و این روزها میدانم که دلم نه مدیریت می خواهد نه سازمانی عریض و طویل و نه حتی پولی آنقدر هنگفت که دغدغه ام حفظ و نگهداری از آن باشد.
دلم میخواهد همه دغدغه ام از جنس ساختن باشد، شاید هم همین انگیزه اصلی انتخاب رشته دانشگاهی ام بوده باشد ولی امروز روز دلم ساختن های بزرگتری را می طلبد نه از جنس بزرگ شدن متراژ خانه و هکتار سایتی که در آن کار می کنم بلکه از جنس کارهایی زیربنایی که بعدتر ها آسایشی در جهت رفاه حال آدمها ایجاد کند.
شاید چیزی از جنس سهل کردن خدمات شهری. چیزی که وقتی در شصت سالگی زندگیم به گذشته نگاه می کنم، بتوانم در درونی ترین قسمت وجودی ام جرقه ای از خوشی را هر چند لحظه ای حس کنم، که بودنم لااقل زندگی کردن را در بخش کوچکی از این کره خاکی سهل تر کرده است و من در این لحظه می پندارم همین مرا کافیست از بودن.
تو شیرین ترین گناه زندگیم هستی
شیرین تر از گاز زدن سیب ِ سرخِ درخت همسایه که پا را از مرز دیوارها فراتر گذاشته و حلق آویز منتظر است دستی بچیندش
شیرین تر از بوییدن یواشکی مریمی که آقای گل فروش اول صبحی جلوی در گذاشته
تو شیرین تری از اولین دانه برفی زمستانی که غروب هنگام، بر گونه ام می نشیند
تو شیرین تری از رنگ زردی که جنگل را در پاییز در می نوردد و میخواهد زیباترین نقش زمین را بنگارد
تو شیرین تری از صدای باران که سقف شیروانی را به نواختن وا میدارد، آنچنان که گویی شوپن بار دیگر از خاک برخواسته تا برایمان آهنگی نو بنوازد
آری تو شیرین تر از همه حواس لامسه
از چشیدن، بوییدن، لمس کردن، دیدن و شنیدن
تو ورای حواسم هستی
تو شیرین ترینِ من هستی نازنینم
۱.رضا امیر خانی رو از نفحات نفتش میشناسم و دوست دارم. روزگار آموزشی سربازی که بعدازظهری با مرخصی ساعتی رفتم خیابون انقلاب و کتاب رو خریدم و چه غروبهایی بعد از تمرین رژه همه وجودم گره میخورد با نفحات نفت.
۲.ر ه ش رو دو سه ماهی میشه خریدم از پردیس کتاب مشهد. روی پیشخوان کتاب های تازه منتشر شده بود و چشم ام افتاد بهش و دلم رفت و تا به خودم اومدم دیدم توی نایلون کتاب هامه و امروز بعد از مدتها خوندمش.
۳. اینجا چند خطی ازش رو می نویسم : "خانه ی مادر بزرگ من، تو محله ی خانی آباد بود. هنوز هم هست. کوچه ی مسجد قندی. ما دو نسل است که در کاشانک زنده گی می کنیم. اما حتی ایلیا هم می داند که باید خودش را اهل خانی آباد معرفی کند. او هم می داند که هویت شهری ما، از خانه مادر بزرگ است. از درخت چه ی انار و پنج دری و هشتی خانه مادربزرگ. خانه مادربزرگی که تاورکرین هم سایه توش سرک نمی کشید.اگر شهری، به خانه های مادربزرگ هاش احترام نگذارد، فرو می پاشد. اگر مادربزرگِ جنابِ شهردار، هر شهرداری، اهلِ همان شهر نباشد، شهر توسعه پیدا نمی کند. بزرگ می شود اما توسعه پیدا نمی کند. رشدش می شود مثل سلولِ سرطانی. شهر زیرِ سایه ی خانه ی مادربزرگ هاش شهر می شود.مادر بزرگ ها قدشان بلند نیست، اما سایه دارند.خانه هاشان نیز."
درباره این سایت