این روزها زندگی ام ناخواسته گره خورده با خیلی از مسائل روز اقتصاد.
همیشه یکی از آرزوهایم این بوده که وکیلی داشته باشم که برایم همه کارهای حقوقی را انجام دهد و من با اعتماد کامل فقط و فقط هر روز صبح دفتر نامه هایم را امضا کنم.
نه راستش از این کار هم خوشم نمی آید، اینکه صرفا تبدیل شوم به ماشین امضاء.
دلم همیشه با این بوده که نقشی سازنده داشته باشم و این روزها میدانم که دلم نه مدیریت می خواهد نه سازمانی عریض و طویل و نه حتی پولی آنقدر هنگفت که دغدغه ام حفظ و نگهداری از آن باشد.
دلم میخواهد همه دغدغه ام از جنس ساختن باشد، شاید هم همین انگیزه اصلی انتخاب رشته دانشگاهی ام بوده باشد ولی امروز روز دلم ساختن های بزرگتری را می طلبد نه از جنس بزرگ شدن متراژ خانه و هکتار سایتی که در آن کار می کنم بلکه از جنس کارهایی زیربنایی که بعدتر ها آسایشی در جهت رفاه حال آدمها ایجاد کند.
شاید چیزی از جنس سهل کردن خدمات شهری. چیزی که وقتی در شصت سالگی زندگیم به گذشته نگاه می کنم، بتوانم در درونی ترین قسمت وجودی ام جرقه ای از خوشی را هر چند لحظه ای حس کنم، که بودنم لااقل زندگی کردن را در بخش کوچکی از این کره خاکی سهل تر کرده است و من در این لحظه می پندارم همین مرا کافیست از بودن.
درباره این سایت